من دانشجو که بودم گاهی وقت ها به شب شعر می رفتم. این جلسات که شب های یکشنبه تشکیل می شد فرصت خوبی بود که هر کسی که تونه خودش را نشان بده
آن وقت ها من هم چند تا اگر بشه اسمش را گذاشت شعر سرودم اما این بار نمی خواهم از مطالب خودم براتون بنویسم.
این شعر را از حمید ملکزاده دانشجویی اهل بلوچستان برای شما می آورم.
ایشان لطف کردند و این شعر را به عنوان یادگاری به من دادند. حالا من هم به عنوان یادگاری تقدیم شما می کنم.
چه ترسی زندگی طولی ندارد
و مردن جای مجهولی ندارد
به جای سفره های خالی از نان
پدر در چنته اش پولی ندارد
همه چیز انحصار بند پی بود
برای فرد معمولی ندارد
چه تبعیضی چه تبعیضی چه تبعیض
عجب شهری که بهلولی ندارد
صدایم در ته یک کوچه پژمرد
چراغ جادوی ما غولی ندارد
برایم نقشه داری کشیدی
چه ترسی زندگی طولی ندارد
آدم دلش می سوزه
حضرت روح الله
بنای آن ندارم که نظرم را راجع به شعر زندگی طولی ندارد بنویسم اما در فرصت مناسب شعری را که با نام زندگی سرودم در وبلاگم خواهم گذاشت ، آنوقت نظرم را راجع به زندگی خواهی فهمید . اما فرصت را مناسب دیدم تا بگویم توی این عمر کج وکوله ای که نصیب ما شده است و ما از آن خیری ندیدیم خیلی چاله و چوله وجود دارد که دست و پا گیر است ، با این حال چاره ای جز تحمل این درد جانکاه وجود دارد؟ .....
بگذریم
تبریک به خاطر وبلاگ خوبت
تا بعد . یا علی مدد
سلام آقای نوروزی از این که به وبلاگ این حقیر سرپا تقصیر سر زدین ممنون و متشکر .از این نظر هم دادین که صد تشکر .
خیلی خوشحال خواهم شد که شعرتان را درباره زندگی بدونم به ویژه بعد از آن مصاحبت در ماشین شما