نارون

یک چیزهایی مثل باستان شناسی و ...

نارون

یک چیزهایی مثل باستان شناسی و ...

فروغ فرخزاد

و چهره شگفت از آنسوی دریچه به من گفت
حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من آیا چگونه می شود از من ترسید
من که هیچگاه جز بادبادکی سبک و ولگرد بر پشت بام های مه آلود آسمان چیزی نبوده ام و عشق و میل و نفرت و دردم را در غربت شبانه قبرستان موشی بنام مرگ جویده است
و چهره شگفت با آن خطوط نازک دنباله دار سست که باد طرح جاریشان را لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد و گیسوان نرم و درازش که جنبش نهانی شب می ربودشان و بر تمام پهنه شب می گشودشان همچون گیاه های ته دریا از پشت دریچه روان بود و داد زد:
باور کنید من زنده نیستم
من از ورای او تراکم تاریکی را و میوه های نقره ای کاج را می دیدیم
آه ولی او، او بر تمام اینهمه می لغزید و قلب بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود و دستانش تا ابدیت ادامه داشت....
نظرات 1 + ارسال نظر
جستار شنبه 31 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:42 ب.ظ http://m-norouzi.blogfa.com

بابا ایول . حال دادی اساسی

قابل نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد