نارون

یک چیزهایی مثل باستان شناسی و ...

نارون

یک چیزهایی مثل باستان شناسی و ...

آبی، خاکستری، سیاه .... تقدیم به خودت

برداشت کردم امیدوارم لذت ببرید  http://zhiivaar.blogsky.com/  این شعر زیبا را از وبلاگ

 

در شبان غم تنهایی خویش عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی،  من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من ، گیسوان تو شب بی پایان، جنگل عطر آلود

شکن گیسوی تو، موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی از شط گیسوی مواج تو، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

کاش براین شط مواج سیاه همه عمر سفر می کردم

من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور،

گیسوان تو در اندیشه من، گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه من، در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

چشم من، چشمه زاینده اشک، گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی برآب، در نگاه تو تهی می شدم از بود و نبود

شب تهی از مهتاب، شب تهی از اختر،

ابر خاکستری بی باران پوشانده، آسمان را یک سر

ابر خاکستری بی باران دلگیر است؛

و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس!

سخت دلگیر تر است

شوق باز آمدن سوی توام هست، اما

تلخی سرد کدورت در تو ، پای پوینده راهم بسته

ابر خاکستری بی باران، راه بر مرغ نگاهم بسته

وای،      باران؛      باران

شیشه پنجره را باران شست؛ از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ، من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور، وای،    باران،        باران؛

پر مرغان نگاهم را شست

خواب رویای فراموشی هاست

خواب را دریابم که در آن دولت خاموشی هاست

با تو در خواب مرا لذت ناب هماغوشی هاست

من شکوفایی گل های امیدم ار در رویاها می بینم و ندایی که به من می گوید:

گرچه شب تاریک است، دل قوی دار، سحر نزدیک است!

دل من، در دل شب خواب پروانه شدن می بیند

مهر در صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند

آسمان ها آبی، نفس صبح صداقت آبی است

دیده در آینه صبح ترا می بیند

از گریبان تو صبح صادق می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی، تو گل یاسمنی، تو چنان شبنم پاک سحری؟

نه، از آن پاک تری

تو بهاری؟

نه، بهاران از توست

از تو می گیرد وام هر بهار اینهمه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست ای بهین باغ و بهارانم تو!

سبزی چشم تو دریای خیال

پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز

از من این سبزی هذیان از تست

سبزی چشم تو تخدیرم کرد، حاصل مزرعه سوخته برگم از تست

زندگی از تو و مرگم از تست

سیل سیال نگاه سبزت، همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود

من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه تباه عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا

در پی گمشده خود به کجا بشتابم؟

 

                               ****

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه شاد از لبان تو شنید:

زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی است

می توان بردرختی تهی از بار، زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت

می توان از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو هر دو بیزار از این فاصله هاست

                                 

                             *****

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک، اما آیا باز برمی گردی؟

چه تمنای محال، خنده ام می گیرد!

 

                             *****

من گمان می کردم دوستی همچون سروی سرسبز، چهار فصلش همه آراستگی است

من چه می دانستم، هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم، سبزه می پژمرد از بی آبی، سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم، دل هر کس دل نیست

قلب ها ز آهن و سنگ

قلب ها بی خبر از عاطفه اند

 

                            *****

 

من به بی سامانی باد را می مانم

من به سرگردانی ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم، من ژولیده به آراستگی خندیدم

قصه بی سر و سامانی من، باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت: چه تهی دستی مرد!   ابر باور می کرد

 

                               *****

 

آروز می کردم که تو خواننده شعرم باشی

راستی شعر مرا می خوانی؟ کاشکی شعر مرا می خواندی!

بی تو من چیستم؟ ابر اندوه

بی تو سرگردان تر از پژواکم در کوه

گرد بادم در دشت، برگ پاییزی در پنجه باد

بی تو سرگردان تر از نسیم سحرم

از نیسم سحر سرگردان بی سر و بی سامان

بی تو ؛ اشکم، دردم، آهم

 

                               *****

چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو؟

بی تو مردم، مردم ...

گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی، روی تو را کاشکی می دیدم

شانه بالا زدنت را بی قید و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر را که،

عجیب! عاقبت مرد؟ افسوس!

کاشکی می دیدم!

من به خود می گویم : چه کسی باور کرد جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد؟

 

                                *****

دشت ها نام تو را می گویند؛ کوه ها شعر مرا می خوانند

 کوه باید شد و ماند، رود باید شد و رفت، دشت باید شد و خواند

در من این جلوه اندوه ز چیست؟

در تو این قصه پرهیز که چه؟

در من این شعله عصیان نیاز، در تو دمسردی پاییز که چه؟

حرف را باید زد؛ درد را باید گفت!

سخن از مهر من و جور تو نیست؛

سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن پندار سرور آور مهر

آشنایی با شور؟

و جدایی با درد؟

و نشستن در بهت فراموشی    یا      غرق غرور؟!

سینه ام آینه ای است با غباری از غم

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا مرغ دستان تو پر می سازد

آه مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم آه ....

با تو اکنون چه فراموشی ها؛ با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست

تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من

من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه بر می خیزند

 

 

                                               شعر از:  حمید مصدق

نظرات 1 + ارسال نظر
مینو جمعه 14 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 03:46 ب.ظ

هزارتا ممنون
خوشحال می شم سر می زنی و خوشت میاد

خواهش می کنم عزیزم مطالب قشنگی می زاری که باعث می شه من هم استفاده کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد