نارون

یک چیزهایی مثل باستان شناسی و ...

نارون

یک چیزهایی مثل باستان شناسی و ...

عشق بدون قید و شرط

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد , از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت : پدر و مادر عزیزم , جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه بازگردم , ولی خواهشی از شما دارم . دوستی دارم که میخواهم او را با خود به خانه بیاورم .

 

پدر و مادر او در پاسخ گفتند : نا با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم .

 

پسر ادامه داد : ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید , و در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده و جایی برای رفتن ندارد و من میخواهم که اجازه بدهید او با ما زندگی کند .

 

پدرش گفت : پسر عزیزم , متاسفم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است . ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند .

 

  پسر گفت : نه من میخواهم که او در منزل ما زندگی کند .

 

 آنها در جواب گفتند : نه , فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد شد . ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمیدهیم او آرامش زندگی ما را بر هم زند . بهتر است به خانه بیایی و او را فراموش کنی .

 

 در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند .

 

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خود کشی هستند .

 

پدر و مادر او آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشک قانونی مراجعه کردند .

 

با دیدن جسد قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد . پسر آنها یک دست و یک پا نداشت ....

 

 

به نقل از سایت مارشال

 

نظرات 5 + ارسال نظر
ئاسو سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:54 ب.ظ http://nawa.blogfa.com

باران سخت می بارد در یک شب سرد پاییزی
در کنار پنجره ایستاده ام و به دوردست ها خیره شده ام
من وقتی کناره پنجره می ایستم دلم می گیرد
من وقتی به دوردست ها خیره می شود دلم می گیرد
این روزها دلم عجیب گرفته، چقدر خسته ام...

مینو شنبه 6 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 09:08 ب.ظ

آخییییییییییییی!!!!
دلم براش خیلی سوخت
چرا بعضی وقتها حالیمون نیست چی می گیم یا لا اقل یک ذره در موردش فکر نمی کنیم؟

جستار پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:22 ق.ظ http://m-norouzi.blogfa.com

سلام حمید خان
گور به گورمون کنن که کمتر فرصت عرض ادب و احترامی رو پیدا می کنیم . الان حسرت لحظه هایی رو می خوریم که می شد ......
یادش به خیر

ماهک چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:16 ب.ظ

چقدر قشنگ بود.چه خوب می شد اگه حواسمون بود هر چی که می گیم قراره به کجا بشینه.
حمید جان خیلی وبلاگ جالب و پر احساسی داری.همیشه باهاش زنده بمون.

ممنون ماهک جان که سر زدی
قبول دارم حرفت کاملا به جاست

نیوشا یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:40 ق.ظ

بعضی وقتا بعضی نوشته ها ادمو زیرو رو میکنن اینم از اونا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد