من که آرام آرام
آمده ام از پس دیوار بلند تردید
به خیال لمس یک پروانه
با نگاهی که پر از واژه عشق است هنوز
و دلی مالامال از اندوه
گام هایی لرزان
و نگاهی که هراسان است از تاریکی
قفسی ساخته اند از بدنم
با رگ و ریشه طاعونی سرب و آهن
باز کن پنجره را
تا به تماشا بنشینم یک آن
نفس باقچه را
این شعر را در ایستگاه مترو میرداماد دیدم و با موبایل عکس گرفتم شعری جالبیه امیدوارم به دل همه هم بشینه
مرده شور برده
اون موقع که شانا بودی اهل ذوق نبودی ! چی شد که از شانا رفتی از خودت ذوق در وکنی ؟
بابا آدم یه دوست مثل شما داشته باشه احتیاجی به دشمن نداره دیگه
آخه چرا اینقدر ذوق و سلیقه آدمو سرکوب می کنید
آخه چرا به ذوف ما جوونا احترام نمی ذارین ؟
مگه شما پیرمدرها خودتون جوون نبودین؟
با سلام و احترام
خوشحالم که باستانشناسی و می نویسی.من هم باستانشناسم و با این که اکنون کار باستانشناسی نمی کنم ،اما هرشب خواب های من باستانشناسانه است .موفق باشید .و این هم سایت گالری من در سارایو. یا االله
www.isfahan.ba