عجب حالی آدم پیدا می کند وقتی در جایی قدم می گذارد که شاید خودش آنچنان اعتقادی داشته باشد اما وقتی می بینید که عدهای فراوان به آن اعتقاد دارند بی اختیار با خود می گوید آیا واقعا چه چیزی در اینجا وجود دارد؟
روز گذشته به حرم حضرت شاهچراغ رفتم.
فکر می کنم که یک نوع احساس ها در بی تمامی انسان ها مشترک باشد چه هندو باشی یا مسیحی و یهودی باشی یا مسلمان فرقی نمی کند.
اولین چیزی که در ورود به یک مکان مذهبی توجهت را جلب میکند معماری متفاوت آن است.
همین معماری متفاوت است که خارج از آن مکعب سازیهای دراز یا متوسط شهر، گاه در یک حرم نیم دایره خلاصه می شود .
این را هم تقریبا می توان به اشکالی نزدیک به هم مانند بیضی،دایره یا چندی ضلعیهای نامنظم در چنین مکان هایی از هرمذهب پیدا کرد.
دومین چیزی که می بینی احترام فوق العاده ای است که مردم معتقد به آن میگذارند.
میاندیشم که این احترام به سنگ و خاک نیست این یک نوع احساس تنهایی است که انسان را به اینجا یا هرجایی دیگری که شبیه به اینجا باشد، میکشاند.
آخر دیدن فضای معماری یک بار یا دو بار یا چند بار می تواند آرزو باشد اما به تدریج این احساس تنهایی و نیاز به سخن گفتن وطلب کردن است که انسان را خارج از هر نوع نژاد و فرقه که باشد به یک معبد می کشاند.
دیدن یک یهودی کنیسه و در حال عبادت همانقدر زیباست که دیدن یک بت پرست در معبدی یا چنین چیزی برای مسلمانی یا مسیحی باشد.
و این نیست جزاحساسی که باعث می شود که مردم از آن به عنوان مذهب یا عقیدشان یاد می کنند.