نارون

یک چیزهایی مثل باستان شناسی و ...

نارون

یک چیزهایی مثل باستان شناسی و ...

من متولد شدم

سلام

امروز ۱۷ بهمن ۱۳۵۸ و من الان 4 ساعته که تو یک روستای دور افتاده تو همدان متولد شدم

الان فقط دارم گریه می کنم که چرا منو هل دادن تو این دنیا

تازه می‌خواستم از خدا گله کنم که بابا مگه من چی کار کرده بودم که باید به این دنیا می اومدم؟

قراره چه گلی به سر این دنیا بزنم؟

من گریه دارم

اما می دونید آخرش خدا به من چی گفت؟

گفت که

جایی که میری مردمی داره که
می شکننت نکنه غصه
بخوری من همه
 جا باهاتم
. تو تنها نیستی . توکوله بارت عشق میزارم که بگذری،
قلب میزارم که جا بدی، اشک میدم
 که همراهیت کنه، ومرگ که
 بدونی برمیگردی
 پیشم
اونوقت بود که من آروم گرفتم

به یاد کسی که از دست می رفت اما یکی دستش را گرفت و نجاتش داد

سلام

ن- می دونم که بد قولم اما به دل نگیرین

می دونم که خیلی وقته نیومدم اما خواهش می کنم ببخشین

 می دونم که باید می نوشم اما بزرگواری کنین

 

ف- دو روز پیش بود،‌ اتفاقی افتاد که تنها یه نفر از اون خبر داره  و اون هم کسیه که خودش هنوز نمی دونه چقدر در حق من لطف کرد با این که می دونم تو این مدت دندون رو جیگر گذاشت و هیچی نگفت نمی دونم چی باید بگم اما می خواهم درد دلم را بخونی

شاید بپرسید چرا؟

 

ر- نه فقط به خاطر این که دوستش دارم،‌ نه تنها به دلیل این که خیلی صبوره، بلکه به خاطر همه این ها و البته یه دلیل دیگه

اون باعث شد خیلی چیزها را بفهمم. چیزهایی که داشت دیر می شد اگه نمی فهمیدم. تازه فهمیدم که واقعا چقدر زود دیر می شه و ما آدم ها نمی فهمیم .

ت- تازه الان فهمیدم که عشق یعنی چی و دوست داشتن یعنی چی و چرا دکتر شریعتی فریاد می زنه که "خدایا به هر که دوست تر می داریش بیاموز که دوست داشتن از عشق بالاتر است"

حالامی خواهم اینجا یادم بیاد که نارون باعث شد من به اون نزدیک تربشم.

باعث شد که من بیشتر بشناسمش.

باعث شد که خودم و افکارم را به اون بشناسونم و اون هم همینطور اما دریغ که من داشتم می ذاشتم این درختی که داره دو سالش می شه کم کم خشک بشه اما دیگه نمی خواهم آب را ازش دریغ کنم.

ی- حالا می خواهم بدونی که من چند شبه خیلی سخت می گذرونم . باور کنی که اگر می خوابم با فکر این که چرا اینقدر تغییر کردم می خوابم.

ت- می خواهم فریاد بزنم فریاد بزنم که به خدا که خیلی وقته یه فال حافظ نگرفته بودم که خواجه شیراز را...

می خواستم بگم که همیشه نمی خواستم این طور باشم اما داشتم می شدم

ی- می خواهم بدونی که الان در عذابم به خاطر همه اون چیزهایی که فقط تو می دونی و خدا

 

بازم بعد از چند سال

یادم می آد اونوقت ها که تازه خبرنگار شده بودم و هنوز اونقدرها در مورد خبر چیزی نمی دونستم،‌ تو دفتر هفته نامه  نشسته بودم که سردبیرم اومد و گفت که چرا نشستی ؟ چرا تنبل بازی درمی آری؟ و بالاخره کلی حرف زد و کلی شماتتم کرد که چرا خبری نمی دم.

منم با ناراحتی بلند شدم و رفتم دنبال یه سوژه خبری

خبر را که تهیه کردم و شروع کردم به تنظیم  اما  این بار کاملا متفاوت شروع کردم و نوشتم:

"در دفتر نشریه نشسته بود که سردبیرمان با نگاه ها و حرف هایی بسیار درشت و سنگین مرا به خاطر تنبلیم توبیخ کرد و من هم به اجبار به دنبال خبر رفتم... "

اما حالا و بعد از نزدیک به 5 سال که از اون موقع ها می گذره،‌ یه بار دیگه اما اینبار در مورد وبلاگ نارون این اتفاق افتاد و شخصی که برام خیلی عزیزه با دعوا و تشر ازم خواست که این وبلاگ بیچاره را به روز کنم.

 

اجازه بدین درمورد این که چرا تو این مدت چیزی ننوشتم حرفی نزنم اما می خواهم 2 تا خبر بدم

اول این که به تازگی یه دوست دیگه به نام تمدن خاموش به جمع دوستان  نارون اضافه شده که همینجا ورود ایشان را به این جمع کوچک خوش آمد می گم و از همه می خواهم که به این وبلاگ سر بزنن.

دوم این که هفته آینده مطلبی درباره مهاجرت ها و تاثیر آن در فرهنگ جوامع روی نارون خواهم گذاشت که امیدوارم مورد قبول واقع بشه

از همه دوستانی هم که تو این مدت از من خواستن مطالبی را که مد نظر آنها است را روی وبلاگ بگذارم اما نتونستم معذرت می خواهم

امیدوارم به همین زودی این کار را بکنم

اما یه خواهش هم دارم از همه شما می خواهم که برام دعا کنین!

 

و در پایان...

 

آهای با تو ام ! تو !

تویی که مجبورم کردی به زندگی

به نوشتن

به عشق

می دانی که در رفتن از زیر اجبارتو زیباست

می دانی که این باعث تکرار حرف زدن و درازای آن می شود؟

ممنونم از همه مجبورم کردن ها!!!